۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

دلبسته كلام

دلبستگي به كلام يا به زبان كه ماهيت دو سويه زندگي را در اجتماع شكل مي دهد بيش از همه چيز روشن و واضح است به گونه اي كه حرف زدن ويژگي بارزي است كه هميشه در بين ما جهان اولي ، دومي و سومي ندارد دهاني كه باز مي شود و به استانداردهاي مختلف منظوري  بيان مي كند تا كارها پيش رود ولي باز فراتر نيز همين زبان بازگو كننده آنچه است كه از انحناي ذهن مي گذرد. 
دلبستگي ما به كلام حد و مرزي ندارد تصور روزي كه بي كلامي بگذرد در ذهن نمي گنجد ولي تصميم جالبي است براي  يك مدت هيچ كلامي نگفتند و تنها به اختصار بسنده كردن و دلبسته گوش بودن و احترام چشم را به جاي آوردن ، گويي كلام تمامي دلبستگي ما به هستي را معنا مي كند فارق از آن كه برخي زمان ها نيز مي توان با چشم هايت حرف بزني

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

پدرام وقتي كه مرد / من هنوز گي بودم

امروز درست يك سال است كه از فوت پدرام مي گذرد. يك سالي كه با هر چه نوشتن در اين وادي بود ، وداع كردم آن هم به خاطر آنچه خودام پسنديدم. پدرام عامي مردي بود در حد و اندازه دانستن اينكه زندگي را بايد بكند آن هم به اجبار تا سطوح اجباري تحصيل پشت ميز نشسته بود و خرده سوادي گرد آورده بود.
يك جايي مابين مكان فقر و شهوت مسكن گزيد و زني گرفت و بچه ها ساخت تا زندگي را به اجبار بكند.گويي وظيفه اي الهي بر دوش داشت كه حكومت پادشاهي در خانواده بگسترد و اريكه پدرشاهي برپا دارد تا دل ببرد از من فرزند كه مهبوت مردانگي اش بودام در هر ماجراي كه تفاصيل بسيار داشت. هرچند عشق پدر چنان در من ريشه دواند ولي عشق پسر همسايه نيز هم پاي پيش مي آمد تا آن زمان كه حكم صادر شد كه به معوش رسيده و كتاب لغت را واژه به واژه به دنبال كي بودن ام بكاوم و گي شوم همان كوني خودماني.

مانده بودن ام در دو راهي تصميم كه گي بودن ام و كي بودن ام را وسوسه مي كرد تا آش شلم شورباي درهم آميزي من دو لپه را نشخوار هر روزه كنم تا به قامت مردان جوانان دم بخت درآيم و بايد به اذن پدر هر چند نابلد ، تخم و تركه اي را فراهم آورد كه ناموس جهان وابسته به شامبول ما بود. دست بر قضا جرات به خرج داده ، در خطاب به پدر چهره برگرفته گي بودن را آشكار نموده و دل به هياهوي عكس العمل دادم. تنها نگاهي خيره كه تا اعماق جان مي رفت و هي باز مي گشت. چيزي نگفت پيرمرد كه نه مي توانستم لسان آكادميك در تاييد بودن ام را نطقي آتشين كنم و نه توجيه شرعي باز كنار جوي و لب يار و بچه بيار را در توان داشتم.
سكوت پيرمرد كم كم آب شد و ما از پيشوند القابي مدارج طي شده در لقب دكتر بهره برديم و به لسان عامي پاسخ هاي درخور فراهم اورديم و پدر را تا سر حد ممكن با الفاظ جهان گي بودن اشنا نموده و دست طبيعت را در اين واقعه دخيل دانسته و صبر و بردباري را چاره كار برشمرديم تا پيرمرد رضايت داد كه دست از سر ما بردارد و به حال خود واگذارد و توليد نسل را به ديگر فرزندان خود حوالت نمايد كه آن نيز فرصت نيافت و دار فاني را وداع گفت بي ديدن نوه و نيتيجه دست از پا درازتر از اين زندگي سگس دل كند و رفت. ما مانديم و اين همه واقعه ماضي ، خشم عصياني را در قتل نوشتاري و ديداري و پرهيز از هر چه  بود و نبود گي آنه ديدم و بركشيدم و به كنج خزيديم و تنهايي خريديم و اكنون يكسال بعد از كلنجار رفتن با خود « سنگپوز » گوشه اي به رسم ديرينه در پناه هر از چند گاهي كه شق نموديم ، تا قي كنيم هر آنچه را كه در دل و ذهن مانده است متهورانه.